Saturday, March 31, 2007

...

من آخرین رهگزرم تو این خیابونه بلند
دیر اومدم که زود برم
دل به صدای من نبند

...

این دیگه فک نداره
وختی می شندی می گم
تو برو باهام نمون
حتی اسممو نیار
اگه یک شبه دیگه زیر بارونا قدم زدی بدون
که تمام فکر من ÷یش تو بود
مثه تو تو زندگیم هیشکی نبود

...

می دونی حرفی ندارم
اگه زمزمه هامون
شدن یخ تو دلامون
میدونی جایی ندارم
جز امشب زیر بارون
می رم ÷یش خدامون

...

نمی دونی چی کشیدم...

...

بهناز خانوم عیدت مبارک=))

...

نمی دونم چرا هر روز اینجا خواب یکیو می بینم

اول خورشید

حالا نیما

وااااااااااییییییییی

نمی دونی چی بود

اولین بار که سرمو چشبوندم به سینش نمی دونی چطوری لرزیدم

اصلا تصورشو هم نمی کنی چه حالی داشت

توی خواب گلای حسرت نمی چینی

نمی تونم بهت بگم چه احساسی داشتم

بعدش هر کار می کردم نمی زاش خودمو بهش بچسبونم شاید خجالت می کشید

بعدش خودمو سفت به سینش چشبوندم

چه آرامشی...

...

...

کاش...

دوسش داشتم

خیلی باحال بود

اصلا نمی تونم بهت بگم

Monday, March 26, 2007

...

مي دوني شاعر چيچي مي گه؟!
اوه يو دونت مين نادينگ ات ال تو مي!!!
نو يو دونت مين نادينگ ات ال تو مي...

...

اوكي
روز خوبي نبود
بد هم نبود
دارم كتابرو ميخونمش
شايد واسه نشريه يه مقاله هم نوشتم دربارش
اگه حالشو داشتم
يا فك كردم مي تونم
بعدش هم مثه هميشه مي دم يكي غلط غولوطاشو بگيره
ديگه؟!

Sunday, March 25, 2007

...

قراره ترجمه كنم بدم بهش غلطامو بگيره
فك كنم خوشحالم
خيلي زياد

...

يور جاست گيو ايت ال گيو ايت ال اوي

...

اينجا رو ديگه هيچ ننه جنده اي نمي تونه پيدا كنه!
با خيال راحت مي تونم بگائمت

...

واقعا نمي دونم چرا!
ولي عاشقه اين عكسم!!!

...

به راستي چقدرسخت است

خندان نگه داشتن لب ها در زمان گريستن قلب ها

و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني

و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهايي تنهايي و بي ياوري

درحالي که تظاهر مي کني هيچ چيز برايت اهميت ندارد

اما چه شيرين است درخاموشي وتنهايي به حال خود گريست

...

نمي دونم اون من بودم يا نه
ولي خدايي كلي ذوق كردم
بتتتتتررركيي دختررررررررررررررر

...

چقد دستاش شبيه دستا ي منه

...

خيلي وخته چيزي پيدا نمي كنم
همه چي گم شدن انگار
خيلي وخته...

dream

...

I'm here