من آخرین رهگزرم تو این خیابونه بلند
دیر اومدم که زود برم
دل به صدای من نبند
Saturday, March 31, 2007
...
این دیگه فک نداره
وختی می شندی می گم
تو برو باهام نمون
حتی اسممو نیار
اگه یک شبه دیگه زیر بارونا قدم زدی بدون
که تمام فکر من ÷یش تو بود
مثه تو تو زندگیم هیشکی نبود
...
می دونی حرفی ندارم
اگه زمزمه هامون
شدن یخ تو دلامون
میدونی جایی ندارم
جز امشب زیر بارون
می رم ÷یش خدامون
...
نمی دونم چرا هر روز اینجا خواب یکیو می بینم
اول خورشید
حالا نیما
وااااااااااییییییییی
نمی دونی چی بود
اولین بار که سرمو چشبوندم به سینش نمی دونی چطوری لرزیدم
اصلا تصورشو هم نمی کنی چه حالی داشت
توی خواب گلای حسرت نمی چینی
نمی تونم بهت بگم چه احساسی داشتم
بعدش هر کار می کردم نمی زاش خودمو بهش بچسبونم شاید خجالت می کشید
بعدش خودمو سفت به سینش چشبوندم
چه آرامشی...
...
...
کاش...
دوسش داشتم
خیلی باحال بود
اصلا نمی تونم بهت بگم
Monday, March 26, 2007
Sunday, March 25, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)